my love

har chi ke delet bekhad bego

 شبو خوب می شناسمش

من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن 
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!

وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره

من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!

وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره ... !

نوشته شده در 20 آبان 1389برچسب:shab,ساعت 2:46 PM توسط mahshad| |

 

 
 
 

عشق یعنی چه؟


تعدادى از متخصصان اين پرسش را از گروهى از بچه هاى ٤ تا ٨ ساله پرسيدند که: «عشق يعنى چه؟»
پاسخ هايى که دريافت شد عميق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود.


• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت ديگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پايش را لاک بزند. بنابراين، پدربزرگم هميشه اين کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. اين يعنى عشق.
(ربکا، ٨ ساله)

• وقتى يک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما میدانيد که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد.
(بيلى، ٤ ساله)

• عشق هنگامى است که يک دختر به صورتش عطر می زند و يک پسر به صورتش ادوکلن می زند و با هم بيرون می روند و همديگر را بو می کنند.
(کارل، ٥ ساله)

• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می رويد و بيشتر سيب زمينى سرخ کرده هايتان را به يکنفر می دهيد بدون آن که او را وادار کنيد تا او هم مال خودش را به شما بدهد.
(کريس، ٦ ساله)

• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزهاش خوب است.
(دنى، ٧ ساله)
• عشق هنگامى است که دو نفر هميشه همديگر را می بوسند و وقتى از بوسيدن خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند و با هم بيشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اينجورى هستند.
(اميلى، ٨ ساله)

• اگر می خواهيد ياد بگيريد که چه جورى عشق بورزيد بايد از دوستى که ازش بدتان می آيد شروع کنيد.
(نيکا، ٦ ساله)

• عشق هنگامى است که به يکنفر بگوئيد از پيراهنش خوشتان می آيد و بعد از آن او هر روز آن پيراهن را بپوشد.
(نوئل، ٧ ساله)

• عشق شبيه يک پيرزن کوچولو و يک پيرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همديگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)

• عشق هنگامى است که مامان بهترين تکه مرغ را به بابا میدهد.
(الين، ٥ ساله)

• هنگامى که شما عاشق يک نفر باشيد، مژه هايتان بالا و پائين میرود و ستاره هاى کوچک از بين آنها خارج می شود.
(کارن، ٧ ساله)

• شما نبايد به يکنفر بگوئيد که عاشقش هستيد مگر وقتى که واقعاً منظورتان همين باشد. اما اگر واقعاً منظورتان اين است بايد آن را زياد بگوئيد. مردم معمولاً فراموش میکنند.
(جسيکا، ٨ ساله)

و سرانجام ...
برنده ما يک پسر چهارساله بود که پيرمرد همسايه شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گريه کردن پيرمرد را ديد، به حياط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسيد به مرد همسايه چه گفتی؟ پسرک گفت: "هيچى، فقط کمکش کردم که گريه کند"

 

 

 
 
نوشته شده در 18 آبان 1389برچسب:عشق,ساعت 7:57 PM توسط mahshad| |

 رحـیمی چـاره سازی بی نـیازی

کـریـمــی دلـنـوازی داد خـواهـی
خوشا آنـکس که بندد با تو پیـوند
خـوشا آن دل که دارد بـا تو راهی
مـــــران از آســتـانـت بـیـنـوا را
کـه دیـگـر در بسـاطـم نیست آهی
مـقـام و عـزّ و جـاهـت چـو ستایم
کـه بـرتـر ازمـقـام عـزّ و جـاهـی
فـــنا کـی دولــت سـر در پـذیـرد
کـه اقـلـیـم بـــقـا را پـادشــاهــی
ز نـخـل رحـمـت بـی انـــتــهـایـت
بـیـفـکـن سایه بـر روی گیاهــی
به آب چـشمـه لـطـفـت فـرو شـوی
اگر سر زد خطائـی اشـتـباهــی
مران یـا رب ز درگاهت رسـا را
پـنـاه آورده سـویـت بی پناهــی

نوشته شده در 8 آبان 1389برچسب:inam,,,,,ساعت 9:25 PM توسط mahshad| |

 دختری با مادرش در رختخواب



درددل می کرد با چشمی پر آب


گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست


زندگی از بهر من مطلوب نیست


گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟


روی دستت باد کردم مادرم!


سن من از بیست وشش افزون شد


دل میان سینه غرق خون شد


هیچ کس مجنون این لیلا نشد


شوهری از بهر من پیدا نشد


غم میان سینه شد انباشته


بوی ترشی خانه را برداشته!


مادرش چون حرف دختش را شنفت


خنده بر لب آمدش آهسته گفت:


دخترم بخت تو هم وا می شود


غنچه ی عشقت شکوفا می شود


غصه ها را از وجودت دور کن


این همه شوهر یکی را تور کن!


گفت دختر مادر محبوب من!


ای رفیق مهربان و خوب من!


گفته ام با دوستانم بارها


من بدم می آید از این کارها


در خیابان یا میان کوچه ها


سر به زیر و با وقارم هر کجا


کی نگاهی می کنم بر یک پسر


مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟


غیر از آن روزی که گشتم همسفر


با سعیدویاسر وایضا صفر


با سه تاشان رفته بودم سینما


بگذریم از مابقی ماجرا!


یک سری هم صحبت صادق شدم


او خرم کرد آخرش عاشق شدم


یک دو ماهی یار من بود و پرید


قلب من از عشق او خیری ندید


مصطفای حاج علی اصغر شله


یک زمانی عاشق من شد،بله


بعد جعفر یار من عباس بود


البته وسواسی وحساس بود


بعد ازآن وسواسی پر ادعا


شد رفیقم خان داداش المیرا


بعد او هم عاشق مانی شدم


بعد مانی عاشق هانی شدم


بعدهانی عاشق نادر شدم


بعد نادر عاشق ناصر شدم


مادرش آمد میان حرف او


گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!


گرچه من هم در زمان دختری


روز و شب بودم به فکر شوهری


لیک جز آن که تو را باشد پدر


دل نمی دادم به هرکس اینقدر


خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی


واقعا که پوز مادر را زدی.......

 

 

نوشته شده در 8 آبان 1389برچسب:dokhtar,ساعت 9:12 PM توسط mahshad| |

 مدتی هست نگاهم به تماشای خداست
مدتی هست امیدم به خداوندی اوست
نغمه اشک مرا گوش خدا می شنود
شاید این قفل دروغین که به بغضم زده ام
با سر نیشترخاطره ای باز شود
شاید این گریه آرام فغانی بشود نیمه شبی
مرغ جانم هوس رنگ پریدن دارد
ومن بندی رویای زمین
قفسی جنس قناعت برو ساخته ام
به دلم می گویم
قفسم کم رمق است
شاید این دخمه بی پنجره در هم شکند
شاید این عمر قفس گونه به پایان برسد نیمه شبی 

به دلم میگویم
به دلم میگویم
ودلم میگوید همه اینها وعده ست
همه اینها سخنانیست که من می دانم
از برای غم هر روزه ی من میگویی
پر از شایدو ای کاش و پر ناباوری اند
به دلم میگویم
عازم یک سفرم
سفری دور به جایی نزدیک
سفری از خود من تا به خودم
شاید این بار سفر چاره کارم بشود
شاید این وعده بیهوده به جایی برسد
نیمه شبی............

نوشته شده در 8 آبان 1389برچسب:,ساعت 8:54 PM توسط mahshad| |

 شدم با چت اسیر و مبتلایش شبا پیغام می دادم از برایش 

به من می گفت هیجده ساله هستم تو اسمت را بگو، من هاله هستم 
بگفتم اسم من هم هست فرهاد ز دست عاشقی صد داد و بیداد 
بگفت هاله ز موهای کمندش کمان ِابرو و قد بلندش 
بگفت چشمان من خیلی فریباست ز صورت هم نگو البته زیباست 
ندیده عاشق زارش شدم من اسیرش گشته بیمارش شدم من 
ز بس هرشب به او می نمودم به او من کم کم عادت می نمودم 
در او دیدم تمام آرزوهام که باشد همسر و امید فردام 
برای دیدنش بی تاب بودم زفکرش بی خور و بی خواب بودم 
به خود گفتم که وقت آن رسیده که بینم چهره ی آن نور دیده 
به او گفتم که قصدم دیدن توست زمان دیدن و بوییدن توست 
ز رویارویی ام او طفره می رفت هراسان بود او از دیدنم سخت 
خلاصه راضی اش کردم به اجبار گرفتم روز بعدش وقت دیدار 
رسید از راه، وقت و روز موعود زدم از خانه بیرون اندکی زود 
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت توگویی اژدهایی بر من آویخت 
به جای هاله ی ناز و فریبا بدیدم زشت رویی بود آنجا 
ندیدم من اثر از قد رعنا کمان ِابرو و چشم فریبا 
مسن تر بود او از مادر من بشد صد خاک عالم بر سر من 
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم از آن ماتم کده مدهوش رفتم 
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست 
به خود لعنت فرستادم که دیگر نیابم با چت از بهر خود همسر 
بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» به شعر آورد او هم آنچه بشنید 
که تا گیرند از آن درس عبرت سرانجامی ندارد قصّه ی چت

 

نوشته شده در 8 آبان 1389برچسب:,ساعت 8:37 PM توسط mahshad| |

  

A British, an American and an Iranian died and all went to hell

يك انگليسي ؛ يك  آمريكايي و يك ايراني مردند و همگي رفتند جهنم



The British said:
I miss England;

 

I want to call England and see how everybody is doing there....

فرد انگليسي گفت: دلم براي انگليس تنگ شده 

مي خواهم با انگلستان تماس بگيرم و ببنيم بعضي افراد آنجا چه كار مي كنند...


He called and talked for about 5 minutes...

تماس گرفت و به مدت 5دقيقه صحبت كرد...


Then he said: well, devil how much do I owe you for the phone call?

سپس گفت:

خب، شيطان چقدر بايد براي تماسم بپردازم؟؟؟

The devil goes five million dollars...

شيطان 5 ميليون دلار خواست..



Five million dollars

!!

5 ميليون دلار !!!!!!!

 
He made him a cheque and went to sit back on his chair....

انگليسي چك كشيد و برگشت روي صندلي اش نشست


The American was so jealous, he starts screaming, me too I want to call the United States , I want to see how everybody is doing
Too....
فرد آمريكايي خيلي حسود بود و شروع كرد به جيغ و فرياد كهمن هم مي خواهم با امريكا تماس بگيرم و از اوضاع اونجا با خبرشوم..


He called! And talked for about 10 minutes, and then he said: well, devil how much do I owe you! For the phone call?
او تماس گرفت!!

و به مدت 10 دقيقه صحبت كرد.سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد بابت تماسم پرداخت كنم؟


The devil goes ten million dollars...
شيطان 10 ميليون دلار خواست...


Ten million dollars !!! He made him a cheque and went to sit back on his Chair...
10 ميليون دلار!!!! امريكايي چك چكشيد و برگشت بر روي صندلي اش نشست...


The Iranian was extremely jealous too...

He starts screaming and Screaming, I want to call Iran too, I want to see how everybody is doing there too, I wanna talk
to everybody...

و اما فرد ايراني خيلي خيلي حسود بود.او شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با ايران تماس بگيرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم

He called Iran and he talked for about twenty hours,

He was talking and talking and talking
او با ايران تماس گرفت و به مدت 12ساعت صحبت كرد


Then he said: well, devil how much do I owe you for the phone call?
سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد براي تماسم پرداخت كنم؟


The devil goes:
One dollar...

شيطان گفت:

1دلار......



ONLY ONE DOLLAR ?!!!
فقط 1دلار؟!!!!


The devil goes: yes, well...

شيطان گفت بله خب...

 

From hell to hell, is local !

از جهنم به جهنم داخليه !!

 

 

 

 

نوشته شده در 8 آبان 1389برچسب:,ساعت 6:19 PM توسط mahshad| |


 پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چطوری خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نكردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نكردم و به من گفتي ترشيده

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
.
.
.
.
مردانگی مردان کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...................

 

نوشته شده در 8 آبان 1389برچسب:zendegi,ساعت 6:8 PM توسط mahshad| |

  بيچاره دخترا اگه خوشگل باشن مي گن عجب جيگريه! اگه زشت باشن مي گن کي اينو مي گيره


اگه تپل باشن مي گن چه گوشتيه! اگه لاغر باشن مي گن چه مردنيه!

اگه مودبانه حرف بزنن مي گن چه لفظ قلم حرف مي زنه! اگه رک و راست باشن مي گن چه بي حياست

اگه يه خورده فکر کنن مي گن چقدر ناز مي کنه! اگه سري جواب بدن مي گن منتظر بود

اگه تند راه برن مي گن داره مي ره سر قرار! اگه آروم راه برن مي گن اومده بيرون دور بزنه ول بگرده!

اگه با تلفن کارتي حرف بزنن مي گن با دوست پسرشه!

اگه خواستگارو رد کنه مي گن يکي رو زير سر داره!

اگه حرف شوهرو پيش بکشه مي گن سر و گوشش مي جنبه !

اگه به خودش برسه مي گن دلش شوهر مي خواد مي خواد جلب توجه کنه !

اگه............چکار کنه بميره خوبه؟

نوشته شده در 7 آبان 1389برچسب:,ساعت 7:36 PM توسط mahshad| |

  

 آن كس كه به دست وام دارد
در بورس دو صد سهام دارد

اوقات فراغتش زیاد است
ده دیش به پشت بام دارد

همواره سری درون سایتِ
سه نقطه و دات كام دارد!

بر دیدن فیلم‌های سیما
البته هم التزام دارد

گه محو جوانی زلیخاست
گه كف به لب از قطام دارد!

ویلای فراخ! در لواسان
كه مرغ و خروس و دام دارد

كابینت MDF ندارد
اما سند بنام دارد

آنجا همه روزه با نگارَش
دیم دارم دارادام دارام دارد

ده مدرك دكترا و ارشد
از كالج داش غلام! دارد

از بس‌كه لیاقتش زیاد است
چندین پُست و مقام دارد

البته نه حاجت به بیان است
كاین پست علَی‌الدوام دارد

خسته شده بسكه رفته عُمره
عزم سفر سیام دارد

خود از اثرات اسكناس است
گر حرمت و احترام دارد

این شخص شخیص اگرچه طشتی
افتاده ز روی بام دارد

با این همه باز اعتباری- ارتباطی با
در قاطبه نظام دارد

از خیل خواص بودنش را
از صدقه سر عوام دارد

از لطف خدا به اهل فقر است
این ملك اگر قوام دارد

خوانندۀ خوب حال كردی
شعرم چقدَر پیام دارد؟
!

نوشته شده در 7 آبان 1389برچسب:شعر,ساعت 7:34 PM توسط mahshad| |

 يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.


با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'

من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.

عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.

همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'

او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.

من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟

او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم..... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.

او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.

صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..

در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد..

او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.

حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!

امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'

او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.

گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....

من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'

من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.

مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.

پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن..

نوشته شده در 7 آبان 1389برچسب:,ساعت 7:30 PM توسط mahshad| |

 وزی روزگاری درختی بود ….


و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

و سیب می خورد

با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت

خیلی زیاد

و در خت خوشحال بود

اما زمان می گذشت

پسرک بزرگ می شد

و درخت اغلب تنها بود

تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،

سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .

می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

من به پول احتیاج دارم

می توانی کمی پول به من بدهی ؟

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »

من تنها برگ و سیب دارم .

سیبهایم را به شهر ببر بفروش

آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .

پسرک از درخت بالا رفت

سیب ها را چید و برداشت و رفت .

درخت خوشحال شد .

اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت

و درخت غمگین بود

تا یک روز پسرک برگشت

درخت از شادی تکان خورد

و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،

زن و بچه می خواهم

و به خانه احتیاج دارم

می توانی به من خانه بدهی ؟

درخت گفت : « من خانه ای ندارم

خانه من جنگل است .

ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری

و برای خود خانه ای بسازی

و خوشحال باشی . »

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد

و درخت خوشحال بود

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت

و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد

با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :

« بیا پسر ، بیا و بازی کن »

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .

قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز

آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی

و خوشحال باشی .

پسر تنه درخت را قطع کرد

قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .

و درخت خوشحال بود

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین

درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم

اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو

پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام

و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند

و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند

..

اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم

نوشته شده در 7 آبان 1389برچسب:,ساعت 7:11 PM توسط mahshad| |

 سن 14 سالگی : تا پارسال هر کي بهشون مي گفت چطوری؟ میگفتند ... خوبم مرسی ... حالا میگن مرسی خوبم

سن 15 سالگی : هر کي بهشون بگه سلام ... میگن علیک سلام ... نقاشیهاش بهتر میشه » بتونه کاري و رنگ آميزي
سن 16 سالگی : يعني يه عاشق واقعيند ... فردا صبح هم مخوان خودکشی کنن ... شوخی هم ندارن
سن 17 سالگي : نشستن و اشک مي ریزن ... بهشون بي وفايي شده ... کوران حوادث
سن 18 سالگي : دیگه اصلا عشق بي عشق ... تو خیابون جلو پاشون رو هم نگاه نمي کنن
سن 19 سالگي : از بي توجّهی يه نفر رنج مي برن ... فکر مي کنن اون يه آدم به تمام معناست
سن 20 سالگي : نه , نه ... اون منو نمي خواست آخرش منو يه کور و کچل مي گیره ... مي دونم
سن 21 سالگي : فقط سن 27-28 سالگي قصد ازدواج دارن ، فقط
سن 22 سالگي : خوش تیپ باشه ، پولدار باشه ، تحصیل کرده باشه ، قد بلند باشه ، خوش لباس باشه ... آخ که چي نباشه
سن 23 سالگي : همه خواستگارها رو رد مي کنن
سن 24 سالگي : زیاد مهم نیست که چه ريختييه یا چقدر پول داره ، فقط شجاع باشه ، من رو به اون چیزی که نرسیدم برسونه
سن 25 سالگي : آآآآآه ه ، پس چرا دیگه هیچکی نمي یاد... هر کن میخواد باشه ، باشه
سن 26 سالگي : يه نفر مي یاد ، همين خوبه ، بله
سن 27 سالگي : آخيش
سن 28 سالگي : کاش قلم پات مي شکست و خواستگاری من نميومدي.

 

نوشته شده در 7 آبان 1389برچسب:,ساعت 7:5 PM توسط mahshad| |

  

دختري از پسري پرسيد : آيا من نيز چون ماه زيبايم





پسر گفت : نه ، نيستي





دختر با نگاهي مضطرب پرسيد : آيا حاضري تکه اي از قلبت را تا ابد به من بدهي ؟





پسر خنديد و گفت : نه ، نميدهم




دختر با گريه پرسيد : آيا در هنگام جدايي گريه خواهي کرد ؟





پسر دوباره گفت : نه ، نميکنم





دختر با دلي شکسته از جا بلند شد در حالي که قطره هاي الماس اشک چشمانش 



را نوازش





ميکرد ، پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خيره شد و گفت





تو به انداره ي ماه زيبا نيستي بلکه بسيار زيباتر از آن هستي





من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه اي کوچک از آن را





و اگر از من جدا شوي من گريه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

چطوره؟ 

نوشته شده در 6 آبان 1389برچسب:عشق,ساعت 4:12 PM توسط mahshad| |


Power By: LoxBlog.Com